#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_15
!! ننـ..نـ..شده
! ــ بقیه ی حرفاتو می تونی به من بگی
خدای من !با شنیدن صدای عطا بر جا ایستادم. می دانستم برایم درد سر
خواهد شد .... وحشت زده بودم اما سعی کردم خونسرد نشان دهم . چه
اخمی !فاصله ی رسیدن به ما را با گامهای بلندی پیمود
با سهراب هم قد و هم هیکل بودند ... رو به رویش ایستاد : خب ؟ !!که
َحـ ..حرف داری
!!َحـ ...
دلم به کوبیدنی عجیب به تقلا افتاد...پیش از آنکه سهراب لب بگشاید عطا
. نگاه اخم آلودش را روانه کرد به سوی من : برو خونه.. الان میام
!وقتی عصبانی می شد ترسم از او بی اراده می شد
به راه افتادم اما صدای سهراب را شنیدم : آ...آ... آقا عطا... بــ بــ ..بهتره
ـ.. کنیم
ُصـُصـ صحـ.. بت کُ
...باباباهم...
!آنقدر جسارت نداشتم که بمانم و ببینم کار به کجا می رسد
romangram.com | @romangram_com