#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_165

. بی حرف سینی را در دستش رها کردم و به سمت اتاق روان شدم

. ــ کجا می ری ؟؟ بیا شامتو بخور

. جواب ندادم . حق نداشت محبت مادرم را صاحب شود

رختخوابم را پهن کردم و دراز کشیدم ... صدای رفت و آمد او و مادر را

می شنیدم .. مثل اینکه می خواستند در حیاط و روی تخت بنشینند .

. چشم هایم را بستم .. سردرد داشت به سراغم می آمد

ــ الان قهری خانومم ؟

به سمتش برگشتم ... در آستانه ی در ایستاده بود. بی اجازه به درون

آمد ...بلند شدم نشستم : با اجازه ی کی اومدی تو ؟

.لبخند زد : با اجازه ی خودم .... پاشو بیا

. ــ نمی خورم . برو بیرون

آمد و مقابلم روی زانوهایش نشست : از چی ناراحتی قربونت برم ؟ به

خاطر دیشب ؟

"اما

" گاهی حواسم را پرت می کرد ...

چشمهایش با آن حالت مخمور ،

! آن لحظه قربان صدقه رفتنش

باید این سوال را درست و حسابی از خودم می پرسیدم . او که همیشه


romangram.com | @romangram_com