#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_163

نگاهی به اتاق عزت انداختم . ظاهرا در خانه نبود . برای شام پیش مادر

و بچه ها می رفتم ... صدایشان از اتاق به گوش میرسید مشغول تماشای

سریال طنز بودند ... خندیدنشان فضای خانه را صفا می داد . لب حوض

آبی به صورتم زدم . عطا هنوز در آشپز خانه بود . وقتی به اتاق بر می

گشتم صدایش را شنیدم که در حال بیرون آمدن گفت : مهم نیست ... من

. که به دل نمی گیرم

در حال رفتن به سمت اتاقش گفت : برو کمک مادرت حسابی خسته

... ست

همیشه همین بود . با وجود اینکه ناراحتش می کردم و روی خوش

نشان نمی دادم ، برای حرف زدن پیش قدم می شد حتی شده با اخم و تشر

. ..اما اهل قهر نبود

جوابش را ندادم . راهم را به سمت آشپز خانه کج کردم . مادر وسایل را

در سینی گذاشته بود : اینا رو ببر.. سفره رو بچین مادر ... الان غذا رو

. میارم

نگاهی به غذا انداختم . کوکوی سیب زمینی بود ... دوست داشتم و

. خیلی هم گرسنه بودم

بی حرف سینی را برداشتم که بیرون بروم گفت : ریحانه جان ؟

ایستادم و خوشرو پاسخ دادم : جانم مامان جان ؟


romangram.com | @romangram_com