#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_160

!نگاهش را خیره ی چشمان کرد : مگه مریضم آخه؟ ماشین ندارم

... آهان ! تازه متوجه شدم...آن مهمانی شب گذشته

پوزخند زدم : باد اورده رو باد برد آره؟

.اخم کرد : به تو ربطی نداره ... بیا سوارشو ببینم

و همانطور که بند کیفم دستش بود مرا به سمت خودش کشاند ... با خشم

! خودم را پس کشیدم : عه ! ولم کن

اما لحظه ای به کوله ام نگاه کردم...می توانستم آن را بین خودمان بگذارم

! .حداقل اش این بود که این وقت شب تنها نبودم

نگاه آرامم را که دید حرفی نزد ، سوار شدم ...کوله که بینمان بود باز هم از

او فاصله گرفته بودم ... بوی عطر تن و لباس هایش به بینی ام می خورد

احساس عجیبی پیدا کرده بودم .. نزدیکی زیاد یا ... نمی دانم به هر حال

.از هر نوع تماس جلوگیری می کردم .خودش هم متوجه شده بود

! فقط یکی دوبار برگشت و نیم نگاهی به من انداخت : مواظب باش نیفتی

حرفی بینمان رد و بدل نشد ،ظاهرا "زیاد حوصله نداشت و از سر اجبار به

. دنبالم آمده بود. اجباری که خودش برای خودش قرار داده بود

!شاید هم رفتارم به او برخورده بود

جلو در ایستاد .پیاده شدم و در را چهار طاق باز کردم ... برایم قیافه

! گرفته بود


romangram.com | @romangram_com