#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_157
بعد از نماز بود که تازه به یاد آن سردرد وحشتناک افتادم و در کمال تعجب
. دیدم که خوب شده...باورم نمی شد !چه درد جانکاهی از تنم کم شده بود
بعد از مرور کردن چند برگ از جزوه های درسیم با خوردن صبحانه ای
مختصر از خانه بیرون رفتم...مادر و بچه ها هنوز خواب بودند...هوای
صبحگاه را همیشه دوست داشتم از همین رو زودتر از هر روز از خانه
.خارج شدم
اولین حقوقم را می گرفتم ...از تصور اینکه با پولی که حاصل درآمد خودم
هست می توانم چیزی برای بچه ها بخرم و با باقی آن می توانم دل مادرم
.را شاد کنم لبخندی بر لبهایم نقش بست
بعد از دانشگاه به مطب رفتم...بدبختانه باز هم شلوغ بود !باید چند ساعت
.بیشتر می ماندم
ساعت آخر بود که خانوم دکتر حقوقم را نقد پرداخت و از اینکه برای
اولین بار حاصل دست رنجم را می گرفتم چقدر ذوق کردم .برای خرید
. دیروقت بود و من به مادر اطلاع نداده بودم
برای گرفتن تاکسی باید تا سر خیابان اصلی می رفتم ... هنوز هم از تنهایی
!در شب می ترسیدم
کنار پیاده رو با قدمهای بلند و سریع راه می رفتم.بعد از چند قدم صدای
موتوری را شنیدم که آهسته پشت سرم می آمد ، ترسیدم و کیفم را محکم
romangram.com | @romangram_com