#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_154

چشمانم را بستم، این حالت کمی آرامم می کرد . سعی کردم به چیزهای

خوب فکر کنم .. چیزهای خوبی که کمتر در زندگی شاهدش بودم .

چیزهایی که می خواستم و نداشتم ... چیزهایی که نمی خواستم داشته

! باشم و داشتم

دلم آرزو های بزرگ داشت . درسرم برای رسیدن به این آرزو ها نقشه می

کشیدم . حتی تصورش هم برایم دل نشین بود. آنقدر غرق رویاهایم شدم

. که نفهمیدم کی خوابم برد

وقتی حس کردم بین زمین و آسمان معلق می شوم وحشت زده چشم

گشودم ... بیزار شدم از اینکه خودم را در آغوش عطا دیدم .با خشم و

حرکتی سریع او را عقب راندم : چیکار می کنی ؟

به نظرم رسید مست است و نامتعادل ... همانطور که روی زانو ها نشسته

بود کمی به عقب مایل شد و با حایل کردن دستش به عقب مانع از

افتادنش شد . خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را پر از کینه به چهره ی

متعجبش دوختم . که گفت : چته وحشی ؟ می خواستم ببرمت تو اتاقت

...

بیشتر در خودم فرو رفتم : تو خیلی بی جا کردی .. بهم دست بزنی جیغ

.... می زنم همه بریزن سرتا

... حندید : برو بابا .. دیوونه شدی نصف شبی


romangram.com | @romangram_com