#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_153
خواب از چشمانم گریخته بود و چیزی نمانده بود که از شدت درد دیوانه
. شوم
مادر و بچه ها چند ساعتی می شد که برای خواب به اتاق خودشان رفته
!بودند .عصبی در جایم نشستم .چرا ساکت نمی شدند
"از شدت درد اشکم جاری شد...برای برداشتن قرص باید به "
ای خدا .
آشپزخانه می رفتم اما از بعد از آن شب که آن مرد را در حیاط دیدم دیگر
عطا قدغن کرده بود که وقتی مهمان دارتد از اتاقم خارج شوم . دو بار با
مشت به شقیقه ام کوبیدم . درد امانم را بریده بود حال گریه داشتم و در
دل هرچه که می خواستم نثارشان می کردم .از همان سردرد هایی بود بی
!چاره ام می کرد و چشم هایم به سختی باز می شد
نگاه به ساعت عصبی ترم کرد ساعت یک و نیم بود و من حتی نمی
توانستم تصورم کنم که چطور باید پنچ ساعت دیگر خانه را مثل هرروز
!ترک کنم
تحملم تمام شد برخاستم و به آشپزخانه رفتم . به دنبال قرص مسکن
. گشتم اما نبود
نا امید و بی حال همان جا در آشپزخانه نشستم .آنجا کمتر صدای آن ها
!گوشم را و همه ی وجودم را می آزرد
romangram.com | @romangram_com