#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_152
. پیدا بود
بی اراده به پا خاستم به سمتشان رفتم : چی شد؟
...مادر رنگ به رو نداشت ! بی چاره او
.گفت : قرار شد ممد اقا خودش با دوسِت پسرش حرف بزنه
عطا : باید می ذاشتی آدرس خونه شو می گرفتم .صحبت ممد اقا به درد
!من نمی خوره . الان نذاشتی اما بالاخره که پیداش می کنم
.این را گفت و به اتاقش رفت
باز هم به غیرت او....خوش به حال عزت که اصلا متوجه هم نشد .به قول
خودش آن همه خود را ساخته بود آن وقت به راحتی آب خوردن همه را از
ِبَپراند ؟؟ آبرو چه اهمیتی داشت ؟
سر خود
مادر سری تکان داد و به آشپزخانه رفت و لحظه ای بعد صدای عصبی اش
...بلند شد : چی کار می کردی ریحان...تموم غذا سوخت که
و به گمانم ماهیتابه را زیر شیر آب گذاشت که آن دود غلیظ از پنجره به
.حیاط هجوم آورد
! جوابی نداشتم بدهم ... نگاه سرزنش بارش را به جان خریدم
باز هم بساط لهو لعبشان به پا بود .از صبح که از خواب بیدار شدم سردرد
داشتم و آن وقت شب، ساعت یک بامداد با صدای قهقه ی مستانه شان
romangram.com | @romangram_com