#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_151
!! باید ادبش کنم ! باید بدونه طرف حسابش کیه تا دیگه از این غلطا نکنه
مادر هنوز ترسان و آشفته بود: خیلی خب ... تو راست می گی اما درست
بهش تذکر بده . نمی خوام آبروی بچه هام بریزه...عزت کم بی آبرویی
!نداشته تا الان ... نمی خوام فردا روز پشت سربچه هامم بد بگن
عطا لحظه ای تأمل کرد .ظاهرا آرام تر شده بود اما در نگاهش خشم و
عصیان بی داد می کرد ، با همان حال از خانه خارج شد . لحظه ای بعد
. مادر هم با یک دنیا دلواپسی دنبالش روان شد
دلم می خواست من هم بروم امادر آن حالت از عطا می ترسیدم.هیچ وقت
او را ته بدان حد عصبانی ندیده بودم . در نظرم کوه غیرت آمد ، ان همه
. جوشش و تلخی را فقط می شد غیرت نامید
کوله ام را در اتاقم انداختم و بی قرار لب تخت به انتظار آمدنشان نشستم
.رضا و طاها وحشت زده گوشه ی دیوار کز کرده بودند و مثل من چشم به
.در داشتند
دقایق به کندی می گذشت .انگاری که وزنه بسته باشند به پای عقربه های
!ساعت .تکان نمی خودند
.بعد از یک ربع ، بیست دقیقه آمدند
چهره ی مادر آرامتر از پیش نشان می داد اما عطا هنوز همان بود ، هنوز از
خشم دندان به هم میساید و این به خوبی از انقباض ماهیچه ها فکش
romangram.com | @romangram_com