#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_147
برای سکوت دیر شده بود اما تنها کاری بود که توانستم انجام دهم ،وقتی
جوابی نشنید به سمت رضا رفت : چرا گریه می کردی؟
...رضا نگاه ترسانش را به مادر دوخت : هیچی
با لحنی مهربانتر از طاها پرسید : برای چی گریه می کردی عمو؟
. طاها در بین گفتن و نگفتن مردد ماند
مادر خودش به حرف آمد : می گم اما حق ندارین دست به روی بچه هام
... بلند کنین
.و اشکش باز جاری شد و صورت گلگون طاها ی گریان را بوسید
عطا همچنان اخم کرده بود: حرفها می زنی زن داداش...چند بار تا حالا
دست روشون بلند کردم ؟
ــ منظورم به اون بابای خوش غیرتشونه !هر چند این دفعه حقشونه که
...کتک بخورن
.و نگاه خشمگینش را به رضا انداخت که هنوز گریه می کرد
عطا که بی طاقت شده بود گفت: خب؟
مادر : قبل از اومدن شما بچه ها رفته بودن از مغازه برای خودشون
خوراکی بخرن.... قرار بود زود برگردن اما سرشون به بازی تو کوچه گرم
!شده بودو رفته بودن دو تا کوچه اونورتر،یه موتوری افتاده بود دنبالشون
.با هر کلمه ای که مادر می گفت اخمهای عطا بیشتر در هم می رفت
romangram.com | @romangram_com