#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_146
اخم عطا در هم رفت : پس چرا گریه کردی؟ باز عزت حرفی زده؟
. مادر دستپاچه شد : نه مادر...عزت که الان با خودت اومد
نگاهش را به من انداخت : تو بگو چی شده؟
... خونسرد گفتم : منم پیش پای جنابعالی اومدم
صدای فریاد عزت نگاهمان را به سمت اتاق برد : زری بیا این توله ها رو
جمع کن ... از وقتی اومدم دارن زر می زنن ... آه اعصاب برای آدم نمی
ذارن که ...انگار نه انگار که دوساعته خودمو ساخته بودم ... فقط بلدن
...اعصاب ادمو به گند بکشن ... پاشین برین گمشن...یالا
عطا چند قدم به سمت اتاق رفت ،بدبینی در نگاهش خانه کرده بود ، با تشر
... به بچه ها گفت : بیاین بیرون ببینم
دلم برای مظلومیت طاها که کوچکتر بود و مثل باران بهار اشک می ریخت
. سوخت از آشپزخانه بیرون آمدم و به سمتش رفتم
با دیدن صورتش اعصابم به هم ریخت ، یک طرف صورتش جای دست
. بزرگ عزِت از خدا بی خبر سرخ شده و ورم کرده بود
.... به مادر گفتم : وقتی باباشون اینه دیگه نباید
...مادر دانست می خواهم چه بگویم سریع به میان حرفم آمد : هیس
!و چشمان سرخش را برایم درشت کرد
عطا برگشت و اخم آلود و جدی پرسید : نباید چی؟
romangram.com | @romangram_com