#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_145

.کردن املت بود .هنوز چهره اش گرفته بود

نزدیکش رفتم : طوری شده مامان؟ فقط به این خاطر که رفتن تو کوچه

... ناراحتی؟ اینا که هر روز به هر بهونه می رن

نگاهم که کرد اشکش جاری شد : یه از خدا بی خبری افتاده بود دنبالشون

! ...دوتاشون داشتن از ترس دق می کردن ... رگ به رو نداشتن

دهانم از تعجب باز ماند : کی؟

با صدای پایی که در حیاط شنیدیم نگاه ترسیده اش را از پنجره به حیاط

انداخت و با دیدن عطا سریع اشکش را پاک کرد و گفت : هیس ...اگه

شه

! بشنوه بچه ها رو می کُ

...اخم کردم : بیجا می کنه

... و با صدای آرامتر گفتم : خودشون هزار جور

با شنیدن صدای عطا از پنجره که مادر را صدا می کرد ساکت شدم ... کنار

پنجره ایستاده بود . فهمید که داشتم حرف می زدم ، نگاهش در بین من و

مادر چرخی خورد و بر چشمهای مادر ثابت شد : اتفاقی افتاده؟

. مادر نگاهش را به ماهی تابه انداخت

ــ نه مادر چه اتفاقی؟

!صدای خش دارش هنوز بغض داشت


romangram.com | @romangram_com