#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_144

بودند ، مادر سریع با گوشه ی روسری اشکهایش را پاک کرد : هیچ حرفی

....نمی زنیدا ! برید تو اتاق

.بچه ها هم بر خلاف همیشه زود چشم گفتند و به اتاق دویدند

جواب سلام عطا را هر دو دادیم و به عزت که منتظر بود سلام کنیم ، سلام

!کردیم

عطا : امشبم دیر اومدی ریحان؟

خواستم بدون اینکه جوابش را بدهم به اتاقم بروم ، چرا باور نمی پذیرفت

که رفت و آمد من به او هیچ ارتباطی ندارد ؟ اما به خاطر مادر دلم تاب

نیاورد ، نمی خواستم شاهد یک جنگ اعصاب دیگر باشد با ملایمتی که از

من بعید بود رو به عطا گفتم : فقط چند روز اینطوره بعد دوباره مثه سابق

.زود میام خونه

...خب زیبا بود چشمانش !! در چشمانِ

...چشمانِ

تعجب را در چشمانِ

زیبایش دیدم ... از بس تندی دیده بود انتظار این بر خورد را نداشت !

. نماندم و به اتاق رفتم

مانده بودم مادر از چه این همه عاصی شده ؟؟

گرسنه بودم بعد از تعویض لباسم به آشپزخانه رفتم...مادر مشغول درست


romangram.com | @romangram_com