#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_143

با تامل از دیوار فاصله گرفتم. کمرم درد گرفته بود ، چهره ام در هم رفت .

که بود و در آن جا چکار داشت ؟؟

پشت مانتوام را تکاندم و به سمت خانه به راه افتادم .در میان انبوه

وسایل داخل کوله ام به زحمت کلید را پیدا کردم .وارد راهرو تاریک که

شدم صدای گریه ی طاها و رضا را شنیدم و قدم تند کردم . کم پیش می

آمد مادر آنقدر تند بر آنها تشر بزند ، به سمتشان رفتم : چی شده؟

مادر همیشه آرام در آن لحظه از شدت عصبانیت گلگون شده بود .دیدن این

حس و حال از او متعجبم کرد ، سوالم را دوباره تکرار کردم : چی شده

مامان ؟

خشمگین گفت : حرف توی گوش وامونده شون نمی ره که... صد بار گفتم

حق ندارید برید تو کوچه ...انگار برای در و دیوار حرف می زنم...فقط

. خون به جگرم می کنن

دلیل تمام عصبانیتش رفتن آن دو به کوچه بود؟

با نگاهی به بچه ها دلم برای چهره ی ترسیده و گریانشان سوخت ... لب به

! دل جویی گشودم: حالا که طوریه نشده مامان... دیگه نمی رن

مادر برای اولین بار صدایش بلند شد : طوری نشده؟ دیگه باید چی می

... شد؟ اگه اتفاقی افتاده بود باید سرم رو می ذاشتم زمین می مردم

صدای باز و بسته شدن در حیاط نگاهمان را به آن سو کشید عزت و عطا


romangram.com | @romangram_com