#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_142
بعد از رفتن عمه دوباره زندگیمان به روال عادی خودش برگشته بود . مادر
دوباره بر سر کار می رفت . عزت و عطا هم هر از چند شب یک بار
. بساطشان به راه بود و رفیق های بدتر از خودشان را به خانه می آوردند
چند روزی بود که مطب شلوغ تر شده بود . شبها دیرتر به خانه باز می
گشتم . و این اضافه ماندن آخر برج به حقوقم اضافه می شد و چه بهتر از
این ؟ لبخندی که می توانستم بر لبان مادر بنشانم خیلی بیشتر از این ها
! می ارزید
ِر تیر برق ایستادم کمی آستین
ِپ س
به کوچه خودمان که رسیدم زیر نور لام
لباسم را بالا دادم تا ساعتم را ببینم . عادت بود .. همیشه قبل از رسیدن به
محلی که می خواستم باید نگاهی به ساعتم می انداختم... اما صدای
موتوری که پر گاز و با شتاب نزدیک می شد حواسم را پرت کرد ... موتور؟
آن هم از کوچه ی بن بست ما ؟؟
قبل از هر حرکتی با سرعت بیرون آمد و اگر خودم را به سینه ی دیوار
.نچسبانده بودم مرا با خاک کوچه یکسان می کرد
ترسیده دستم را روی قلبم گذاشتم .پسر جوانی بود همان طور که سرعت
. می رفت برگشت و نگاهی به من انداخت و رفت
romangram.com | @romangram_com