#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_141

... بعد هم بر خاست : با اجازه ما بریم که رفقا منتظرن

لبهایم با دیدن قیافه ی بهت زده ی عمه جمع نمی شد ! عطا لبخندم را

که دید اخم کرد و به بهانه ی کشیدن پاشنه ی کفشش خم شد : تو دلت قند

! آب نشه ... مجبورم یه جوری جواب بدم که دخترشو بهم نندازه

. واقعا از لحن بانمکش خنده ام گرفت لبم را گاز گرفتم که نخندم

در حال راست ایستادن با نگاه کوتاه اما پر از شیطنت آرام گفت : قربون

.... اون خندیدنت

دلم .. تنم ... نمی دانم ... چیزی در وجودم جریان یافت که تا به حال

نبود ... خندیدن از یادم رفت ... بار اول نبود از این حرف ها می زد اما ...

!! نمی دانم ... انگار من اولین بار بود می شنیدم

. رو به همه گفت : شب همگی بخیر

نگاهم را به دنبال خود کشید... عجب !!! این چه حالی بود به من دست

داد ؟؟

*

دوست داشتم

معلم املاي تو بودم

و «دوستت دارم» را املا بگويم

!و هي بپرسم :تا کجا گفتم؟


romangram.com | @romangram_com