#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_136

ِر از خدا بی خبرش بود ! سری از تأسف برایش

این هم لنگه ی همان براد

تکان دادم به آشپزخانه رفتم . حسابی به هم ریخته بود . دلم به حال مادر

و آن همه کار سوخت ایستادم و ظرفهای توی سینک را شستم . بعد از آن

هم چون عادت عمه خانم را طی این چند روز فهمیده بودم به سراغ

یخچال رفتم با دیدن طالبی آن را برداشتم تا آبش را بگیرم برای بعد از

شام تا عمه جان نوش جان کنند و به مسخره کردن مردم بخندند ... همیشه

از مسخره کردن بدم می آمد . هیچ وقت نخواسته بودم این کار را انجام

. بدهم...اگر کسی هم این کار را می کرد اعصابم به هم می ریخت

کارم که تمام شد ظرفهایی هم که کثیف شده بود شستم .ماندن در آشپز

. خانه به مراتب بهتر از بودن در آن جمع بود

مادر با سینی بزرگی که وسایل سفره و ظرفهای کثیف در آن گذاشته بود

. وارد آشپزخانه شد. اخمهایش هنوز در هم بود

سینی را از دستش گرفتم .با نگاهی به اطراف لبخند کم جانی روی

.لبهایش نقش بست : خدا خیرت بده مادر

پارچ آب طالبی را که شیرین کرده بودم با چند تا لیوان توی سینی

.گذاشتم و به دستش دادم : اینا رو ببر خودم این ظرفها رو می شورم

اخم کرد : خدا از عزت نگذره که...اون عمه خانم هم با اون سن و


romangram.com | @romangram_com