#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_135
می شد از آن خنده ی پنهان پشت لبهایش که برق شیطانی اش از
.چشمهایش ساطع بود فهمید که چه می خواهد بگوید
عمه به ظاهرا از روی سادگی پرسید : یعنی به خاطر نامهربونی مادرش
زبونش می گیره؟
عزت : آره عمه جان...این همه کفتر داره این زبون بسته...خب یکی
نیست به ننه اش بگه روزی دو تا تخم بشکون ته حلق این...سر هفته
. زبونش باز می شه
صدای خنده ی رضا و طاها بلند تر از عزت و عمه بود . چون کنار دستم
بودند به هر کدام یک پشت گردنی زدم : خجالت بکشین...خدا قهرش
! میگیره
و بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم . دیدن ناگهانی عطا که وسط آستانه
ی در ایستاده بود و دستهایش را باز کرده بود و به چهار چوب بالای سرش
تکیه داده بود مرا ترساند . دستم را ناخودآگاه روی قلبم گذاشتم : یه یا الله
نمی تونی بگی؟
!چهره اش هیچ حسی نداشت ... هنوز ناراحت بود
خم شدم و از زیر دستش رد شدم و به حیاط رفتم...به دنبالم آمد : چرا
نگه؟
به هم ریختی ؟ بهت بر خورد گفت یارو گُ
romangram.com | @romangram_com