#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_134

که صبح سلامش کنی عصر جواب می ده ادعای چی رو داره ؟

و پشت بندش خنده ای سرداد که اشتهای من یکی را کور کرد ! مسخره

کردن دیگران! کاری که خدا از آن بیزار بود خندیدن داشت ؟؟

بیشتر از او بدم آمد . به رضا و طاها هم که پا به پای پدر بی سوادشان

. می خندیدند اخم کردم

مادر هم اخم داشت نگاهش به بچه ها بود اما روی صحبتش با عزت :

!بسه دیگه غذاتونو بخورین ... خدا رو خوش نمیاد بنده شو مسخره کنیم

عزت گفت : شما چرا الان جوش می زنی ؟ همون وقت تو کوچه دوتا تو

.... گوشی به عطا می زدی

عمه هم با آن همه ادعا هنوز طرح آن خنده بر روی لبهایش بود : عمه

!بعضی ها حقشونه...خود خدا هم ناراحت نمی شه

...با مادر همزمان گفتیم : استغفرالله

!این دیگر که بود؟

عزت باز روی دنده ی لج افتاد مثل همیشه که اگر مادر حرفی می زد و

به مزاق او خوش نمی آمد ومثل بچه ها هر کاری می کرد تا او را بکوبد رو

به عمه گفت : عمه خانوم اینا رو ول کن مثه عهد بوق فکر می کنن ... مگه

من چی گفتم ؟ اگه نصف دلسوزی زری رو ننه ی سهراب داشت الان این

!زبون بسته مثه بلبل چهچه می زد


romangram.com | @romangram_com