#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_13

. حرفهایش را باور می کردم

در طول آن هفته این سومین بار بود سر راهم سبز می شد ! با نگاهی خیره

! ....و این خیلی عجیب بود

او پسر بدی نبود.. یعنی از نظر من که بد نبود و تنها عیبش کبوتربازیش

بود ... کبوترهای زیادی داشت که هر صبح و عصر برای پر دادنشان بالای

پشت بام می آمد . نمیدانم عطا چه از او دیده بود که مرا از اینکه مقابل

! دیدش باشم منع می کرد

ِریـ ...حانه خانوم

! به نزدیکیش که رسیدم سلام کرد :َسـ .. سلامِریـ...

.... اولین بار بود با من هم کلام می شد ... نمی دانستم لکنت زبان دارد یا

!!! گفتم : سلام

... نگاهی به دو طرف کوچه انداخت : میـ ... میـ...تونم

! لکنت داشت

به روی من.. یعنی چشمهای من ثابت شد : چـ... چچــ....چند.... لحـ..لحظه





حدس ادامه ی جمله اش سخت نبود : امری دارید ؟

... نفس گرفت: را..را..راستش... میـ .. میـ


romangram.com | @romangram_com