#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_129
. که سرش را بالا بگیرد و با من چشم در چشم شود
سرش را نا محسوس به این معنی که به حسابم خواهد رسید برایم تکان
.داد و نگاه بر گرفت
عمه گفت : الان حالت خوبه مادر؟
و رو به مادرم گفت : سر چی بحثشون شده؟
عطا در حالی که بلند می شد گفت : مردیکه با شلوارک و رکابی کوچه رو
! قرق کرده...چند بار بهش تذکر دادم...آدم نمی شه زبون نفهم
پرده را انداختم و مقنعه م را برداشتم و کولر را روشن کردم خنکای باد
کولر کمی از آن احساسات بد را از من دور کرد اما فکرم به شدت درگیر
سهراب بود که چرا به تازگی هر بار مرا دیده برایم شر درست کرده و عطا
. را به جان خودش و من انداخته است
با وجود او نمی خواستم بیرون بروم . به ساعتی خواب و آرامش نیاز
. داشتم
با تکان دستی دیده گشودم رها بود که با دستهای کوچکش تکانم می داد
چشمانم را که باز دید لبهای کوچکش از هم گشوده شد : بیدار شدی آبجی
...؟ مامان گفت بیای برای شام
. نشستم و به رویش لبخند زدم : باشه برو بگو الان میام قربونت بشم
موهای بلندم را با گیره محکم بستم و روسری ام را پوشیدم و از اتاق
romangram.com | @romangram_com