#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_125

خنک آن قمار بازی که بباخت آن چه بودش

به هوای وصل ساقی هوس قمار دارم

**************************

هوا تاریک شده بود...قدمهایم را تندتر کردم . تا زود تر برسم . گرمی هوا

بدجور کلافه ام کرده بود .وقتی که وارد کوچه ی بن بست خودمان شدم

" هوا روز به روز گرمتر می شد .

نفس راحتی کشیدم " بالا خره رسیدم .

چند قدم که رفتم تازه متوجه ی سهراب شدم . مشغول شستن پراید

سفیدرنگی بود که جلو در خانه شان پارک شده بود . شلوارک به پا داشت

و رکابی سفید ! متوجه ام شد و با بی حیایی لبخندی تحویلم داد . اخم

کردم و شرمزده سر به زیر انداختم . پس عطا حق داشت که چشم دیدنش

حور و پری را دیده

را نداشت ! عقل و شعور صفر ...نمی دانم شاید هم منِ

بود عقل از سرش پریده بود که آن طور شلنگ آب را بالا گرفته بود و تا

!نصف کوچه را آب می پاشید

خودم را کنار کشیدم و نگاهش کردم . بادیدن نیش از بناگوش در رفته اش

ابروهایم را به هم رساند : اجازه می دید رد شم؟

. تازه متوجه شد


romangram.com | @romangram_com