#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_123
مهم عطا بود که با نیش باز رفتنم را نگاه می کرد ... پوزخندی به گمان
.بدش زدم... لابد فکر می کرد حسودیم می شود
تا عصر در اتاقم جلو کولر خوابیدم...بعد از مدتها خواب دلچسبی بود ...
بچه ها هم که چون عزت و عطا خانه بودند جرأت سرو صدا کردن را
نداشتند خانه در آرامش کامل بود... البته اگر خیلی دقت می کردم صدای
موعظه های عمه را می توانستم بشنوم...نمی دانم چرا عادت داشت
!اینگونه بلند صحبت کند
وقتی بیدار شدم مادر حیاط را آب و جارو کرده بود باغچه ی کوچک
آخر حیاط را هم آب داده بود . بوی خوش خاک نم خورده را دوست
!داشتم...اهالی منزل به علاوه مهمانهای عزیز روی تخت جلوس کرده بودند
لب حوض صورتم را شستم .حوله ام روی بند رخت بود صورتم را
.خشک کردم . و به سمتشان رفتم
باز هم عمه زودتر از دیگران با دیدنم نطقش باز شد : ساعت خواب عمه
.چقدر می خوابی ؟
ــ عمه ما هستیم و همین یه جمعه .. نخوابیم چیکار کنیم ؟؟ عجب
. خواب راحتی هم بود
نگاهی به عطا انداختم ... جدا از گستاخی اش از محبتی که با آن
! چشمها نثارم می کرد خوشم می آمد
romangram.com | @romangram_com