#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_118
. بودیم در میان آن جمع شش نفره در تیررس نگاهمان بود
مادر با ناراحتی گفت : بهش بگو بیا می خوایم بریم.. نمیاد هم با یه
. وسیله دیگه بریم
جمله ی دوم را هم باید می گفت ... هرچند مادر آرام گفت و فقط من و
! رضا شنیدیم
. رضا رفت و او سریع آمد.. لب به عذر خواهی گشود
ــ واقعا معذرت می خوام... بچه ها کباب زده بودن جاتون سبز ...هر چه
. اصرار کردم نذاشتن بیام . جمع شمام که زنونه بود گفتم راحت باشید
. مادر جوابش را نداد . من هم نگاهم را از نگاه شرمنده اش گرفتم
... ــ زن داداش الان بریم ؟ تازه سر شبه که
بلند شدم : برای شما آره ... من که صبح زود باید بیدار شم باید
. دوساعت باشه خوابیده باشم
,
گفتم برایم مهم نبود .. واقعا هم نبود .. فقط ... نمی دانم چرا آن واکنش نا
به جا را نشان دادم ! که نگاهش را به خود جلب کنم تا بار دیگر لب به عذر
. خواهی بگشاید
عذر خواهی بی جواب . وقتی وسایل را بر خلاف میلش در صندوق
... عقب می گذاشتیم گفت : به جان تو مجبور بودم بمونم
romangram.com | @romangram_com