#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_117
! حاجی
چشمان زیبایش اشاره ی نگاهم را گرفت و به آن خانوم رسید . حالت
چهره اش عوض شد ... لبخند نزد اما خوشحال شد. البته این برداشت من
. بود
ابرو هایش در هم رفت : چه خوب که دیدمش .. یه کار کوچولو باهاش
... دارم
. لبخندم پررنگ تر شد : دعا به جون من بکن که دیدمش
بی توجه به من و متوجه به آن خانم خطاب به مادر گفت : زن داداش
... من یه کاری دارم الان بر می گردم
...ــ کجا مادر ؟ کی بر
. ــ جای دوری نمی رم یکی از بچه ها رو دیدم ... الان بر می گردم
! در حال برخاستن بود که گفتم : خوش بگذره حاج آقا
خندید : با تو مگه میشه نگذره ؟
خنده اش از روی حرص برای بی خیالی من بود ... من اما واقعا برایم
مهم نبود.. باید می بود ؟؟
الان بر می گردمش شد تمام مدتی که آنجا بودیم ... حتی بدون او شام
خوردیم و مادر و عمه جان و بالطبع الهام خانم هم خیلی ناراحت شدند ...
به طوری که وقت رفتن مادر رضا را فرستاد دنبالش آخر از آنجا که نشسته
romangram.com | @romangram_com