#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_115

.عطا در صندوق عقب ماشین جا داده بود...قرار بود به پارک برویم

آماده منتظر بقیه ایستاده بودم که صدای عمه را شنیدم : عمه،

. ریحان...قربون مادرت بشم بیا اینم برام بذار تو ماشین

! قلیان در دستش بود .عجب قربان صدقه ای

خنده ام را جمع کردم که با عطای تازه بیرون آمده برخوردم لبخندم را

... ندیده هم حس می کرد نیشش بازشد : به به همیشه به خنده

! برای او فقط اخم داشتم روی خوش داشتن به او نمی آمد

سبد را از عمه گرفت و در صندوق عقب گذاشت : بفرمایید سوار شید .

. و نگاهی به من انداخت : اخمتم می خریم

جواب ندادم ! عمه رفت و جلو نشست . باز هم خنده ای که فرو دادم .

عطا وسایل را جا داد و رو به مادر و بچه ها و الهام گفت : بفرمایید زن

. داداش

آخرین نفری بودم که سوار شدم . برگشت : راحتین ؟

نام نبرد اما نگاهش به من بود . راحت نبودم چکار می کردم ؟ اصلا از

این همراهی خوشحال نبودم ... عمه از آن تیپ شخصیت هایی بود که به

. هیچ وجه با او راحت نبودم

ــ خب ... کجابریم ؟

. عمه گفت : هر جا خودت صلاح می دونی .. ما که اینجا رو نمیشناسیم


romangram.com | @romangram_com