#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_111

. خاطر زورگویی های او غیبت داشتم و مایه ی دردسرم شده بود

دیگر تا رسیدن به خانه هیچ کدام حرفی نزدیم . سکوت من از خستگی

بود و او هم از ناراحتی و دلخوری . بی شک هیچ وقت آبم با او به یک

. جوی نمی رفت

وقتی سرکوچه پیاده شدم به تشکری کوتاه بسنده کردم و پیش از او که

. مشغول پارک کردن ماشین شد به خانه رفتم

عمه و الهام و مادر و بچه ها در حیاط بودند ...همه . حتی عزت ! کنار

! عمه خانم نشسته بود و گرم صحبت ! عجب

,

سلام بلندم خطاب به جمع بود . و قبل از همه مادر با خوشرویی پاسخم را

داد...بچه ها هم برای لحظه ای توپ بازی را رها کردند و هر کدام به گردنم

آویختند و بوسه ای گرفتند . خستگی از تنم بیرون رفت و گل لبخند بر

. لبانم نشست

! ـــ عمه جون خوب توکلی داری تا این وقت شب بیرون می مونیا

طاها را می بوسیدم سر بلند کردم و به عمه نگاه کردم نگاهش متوجه

. خودم بود

وقتی سنگینی نگاه بقیه را هم به روی خودش حس کرد مجبور به

توضیح شد : به این خاطر می گم که خوب نمی ترسی تا نصف شب بیرون


romangram.com | @romangram_com