#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_107

به که گویم

که نکوبد به سرم

همه اول به تسلا

و به آخر زخم اند

راحیل نیکفر

ساعت 9 بود که آخرین بیمار از در بیرون رفت ، چقدر دیر شده بود !!

در دل به سلامتیی به خودم گفتم و از جا بر خواستم . خانم دکتر هم

.حسابی خسته شده بود خداحافظی کرده و از مطب خارج شدم

پیش نیامده بود تا آن ساعت از شب بیرون بمانم . یعنی آنقدر مادر

حساس بود روی آن موضوع که خواه نا خواه برای من هم مهم شده بود

که شب بیشتر از ساعت هفت و یا نهایتا "هشت بیرون از خانه نمانم ؛

ترسی مبهم در دلم خانه کرده بود . در آن لحظات احساس ضعف می کردم

و حتی از سایه ی خودم هم می ترسیدم و بعید می دانستم سالم به خانه

برسم حالا یا بر اثر حمله ی واقعی افراد مزاحم یا سکته ی قلبی بر اثر

حمله ی خیالی افراد مزاحم ! هر چه که بود هنوز چند قدم از مطب دور

!نشده بودم قلبم به شدت به قفسه ی سینه ام می کوبید

ــ ریحانه ؟

برای اولین بار چنان از دیدنش خوشحال شدم که لبخند به لب به


romangram.com | @romangram_com