#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_106

! عمه . هر کی سرش به کار خودشه

مادر که حسابی پیش عمه جانش رو در بایستی داشت قبل از اینکه حرف

دیگری بر زبان بیاورم لبخندی عجولانه زد و اشاره کرد بروم : دیرت نشه

. ریحانه جان برو مادر به امید خدا ... مواظب خودت باش

. بی رغبت خداحافظی زیر لبی رو به عمه گفتم و به راه افتادم

در ایستگاه به انتظار رسیدن اتوبوس ایستادم اما ذهنم درگیر آن مهمان

ناخوانده بود . رفتار او واقعا برایم عجیب بود نه به شب گذشته و نه این

! چند ساعت

نگاهی به ساعت خوابیده ام انداختم ، باید امروز می رفتم باتری اش را

عوض می کردم . نا خود آگاه به یاد عطا افتادم و ساعت اهدایی اش که

نپذیرفته بودم . شب گذشته را به خانه باز نگشته بود ! فکر کردم" خدا می

دونه سرش به آخور کدوم " ! .... نفسم را بیرون فرستادم " به من چه ! هر

" ! جا بوده خوبه

اتوبوس واحد رسید و من عطا و عمه و الهام و ... را از ذهنم بیرون راندم

. و سوار شدم





حرف دل را


romangram.com | @romangram_com