#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_104
مادر نگاه دلخور و متعجبم را با نگاهی دلجویانه آرام کرد . بی حرف
برخاستم تا به آشپزخانه بروم که عمه گفت : کجا ؟ مگه صبحونه نمی
. خوری ؟ مشخصه که هر روز تا لنگ ظهر می خوابیااا
نتوانستم جلوی زبانم رابگیرم نصیحت مادر با آن رفتار عمه در ذهنم رنگ
باخت : نه عمه خانوم این ساعت فکر کنم وقت سحریه نه صبحانه ! میل
. ندارم.. با اجازه
!!!.... ــ واااا
نگاه مادر نگران شد و به سویم چشم غره رفت بی توجه از اتاق خارج شدم
اما صدای مادر راشنیدم : ریحانه عادت نداره این موقع صبحونه بخوره .
. لقمه می گیرم همراش می بره
مادر همیشه در مقابل دیگران کوتاه می آمد و از حق خودش دفاع نمی کرد
.همیشه سکوت را بهترین راه می دانست اما من نمی توانستم . نمی
. توانستم سکوت کنم
ساعت نزدیک به 9 بود و تا آن موقع در اتاقم مانده و توانسته بودم
. جزواتم را یک دور کامل بخوانم و با خیال راحت به دانشگاه بروم
لباس پوشیده و بیرون رفتم . عمه و مادر روی تخت ها نشسته بودند .
. عمه قلیان می کشید و مادر برنج پاک می کرد
ــ من دارم می رم مامان کاری نداری ؟
romangram.com | @romangram_com