#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_103

از سحر خیزیشان .انگار که ساعت ها بود بیدار شده بودند ، چه با نشاط و

. سر حال

نماز خواندم و به نزد آنها باز گشتم که مادر با سینی بزرگی وارد شد : عمه

جون همینجا صبحونه می خورین یا تو حیاط رو تخت؟

...عمه : دیگه الان که دیگه آوردی آوردی همین جا خوبه

!دهانم باز ماند از لحن گفتارش

.مادر بیچاره شرمنده شد : اشکال نداره...الان می برم تو حیاط

.لحنش به نظرم طلبکارانه آمد : نه دیگه گفتم بذار همینجا خوبه

نگاه متعجبم را گرفتم و مشغول چیدن سفره شدم . عمه گفت : الهام تو

. هم اول برو قلیون چاق کن که از دیشب که نکشیدم سرم درد می کنه

. زری اون کیسه ی تنباکو رو که دادم بهت بده به الهام

مادر خوشرو و مهربان گفت : می خواید من چاق کنم ؟

عمه خودش را به سر سفره کشید : نه . تو بلد نیستی.. اگه خوب چاق

. نکنی سردرد می گیرم بدتر... برای من چای بریز کمرنگ باشه

من هم بی نصیب نماندم : چقدر کندی دختر ؟ دوساعته می خوای یه سفره

! ساده بندازی

عجب ! همه ی جملاتش ظاهرا آمرانه بود و فرقی هم نمی کرد طرف مقابل

. چه شخصی باشد


romangram.com | @romangram_com