#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_102

.مادر بود تند تند داشت وسایل صبحانه را اماده می کرد

با تعجب گفتم : مامان صبح به این زودی کی اشتها داره آخه؟

متوجه ام نشده بود ترسیده دستش را روی قلبش گذاشت : ریحان...سکته

!ام دادی

!...خنده ام گرفت : ببخشد...اما آخه

سریع نگاهش را به پنجره انداخت : هیس ، چه خبره صداتو انداختی سرت

.!؟ زشته ! عمه اینا عادت دارن صبح زود صبحانه می خورن

عمه اینا ! عمه بود و الهام ، حتما خانوادگی سحرخیز بودند و عادت به

. خوردن صبحانه داشتند

!باز خنده ام گرفت : والا الان بیشتر سحریه تا صبحونه

خودش هم خنده اش گرفت : زشته مادر ،درست رفتار کن . اینطورم حرف

.نزن . مهمون حبیب خداست ، نباید بذاریم بهشون بد بگذره

به رویش لبخند زدم : چشم مامان خانوم ... من که حرفی ندارم . قدمشون

. سر چشم

. شیر آب را باز کردم و صورتم را به خنکای آن سپردم

وضو گرفتم و قبل از اینکه به اتاقم بروم سری به عمه و الهام زدم ، عمه به

دیوار تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده بود و ماساژ می داد . الهام هم

مشغول خواندن زیارت عاشورا بود که مادر در سجاده داشت . خوشم آمد


romangram.com | @romangram_com