#ساده_نیست_پارت_96
چشم غره ای بهش رفتم و عصبی خودم رو روی صندلی عقب پرت کردم که اخم هاش درهم شد.
با اون حال چیزی نگفت و سوار شد؛ اما انقدری عصبی بود که با بالاترین سرعت ممکن توی خیابون حرکت می کرد و منم که از ترس دستشویی لازم بودم سرم رو پایین انداختم و زیر لب اشهدم رو خوندم.
با صدای جیغ لاستیک ها لبم رو محکم گاز گرفتم و با بالا ترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم از ماشین بیرون زدم و به سمت خونه پا تند کردم، این یارو دیوانه است نیاز داره بره تیمارستان.
بدون توجه به نگاه خدمتکار ها چپیدم توی اتاقم و به در تکیه دادم. اوف، زنده موندم حالا باید شب و روز سپاسگزار خدا باشم.
روی تخت با همون لباس ها دراز کشیدم و سرم رو توی بالشت نرمش فرو کردم تا یکم آرامش بگیرم هنوز هم دست و پام میلرزه.
الان بزرگترین آرزوم مردن آقا وندادیه که کارن بودنش رو پنهان می کرد.
×××
با صدای تقه هایی که به در خورد یکی از چشم هام رو باز کردم و داد زدم: بله؟
صدای سمیه خانوم بلند شد که گفت: خانوم شما دیشب خواب بودین و برای شام نیومدین، آقا میگن بیاین صبحونه بخورین.
غریدم: این آقای شما کار و بار نداره؟ تا جایی که من می دونم همش توی خونه پلاسه.
صدای ونداد از پشت در بلند شد: همه کارهام رو نباید به شما بگم آوا خانوم! حالا هم یا میای یا باز به زور ببرمت؟ در ضمن امروز روز متفاوتیه و نیاز به انرژی زیادی هم داری.
اخمی کردم و با چشم های بسته گفتم: سه دقیقه رقصیدن همچین انرژی ای هم لازم نداره.
صدای عصبیش بلند شد
-آوا، میای یا بیام؟
با حالت زاری از جام بلند شدم و نالیدم: بیدار شدم.
در باز شد و ونداد نگاهی به من بلند شده از تخت انداخت و گفت:
-حالا خیالم راحت شد. برو حموم که برات یه آرایشگر می فرستم.
اخمی کردم و گفتم: بفرستش واسه ی اون دختر ها، من نیازی ندارم!
برو بابایی نثارم کرد و دوباره در رو بست. به سمت حموم رفتم تا یه دوشی بگیرم و بعدش خیر سرم برم پایین صبحونه بخورم.
romangram.com | @romangram_com