#ساده_نیست_پارت_95


با صدای قدم هایی که بهم نزدیک می‌شد سری بالا گرفتم و به وندادی که از غزا همون کارنه چشم غره رفتم. ابرویی بالا انداخت و گفت: چیزی انتخاب کردی؟

دندون غروچه ای کردم و زیر لب گفتم: چه خوب هم توی نقشش فرو می‌ره، الدنگ!

دستم رو گرفت که با شدت پسش زدم و دادم توی اون مغازه ی خلوت پیچید

-به من دست نزن!

اخم غلیظی کرد و کنار گوشم گفت: مثل اینکه یادت رفته چیکاره ای! من خرید...

کف دو دستم رو روی سینه اش قرار دادم و با شدت به عقب هلش دادم

-برو بابا، همش می گه خریدمت خریدمت! ببند، مگه من زیر دستتم که هی این رو میگی؟ من که می دونم تو کارنی و سر همه مون شیره مالیدی! ازت بدم میاد.

ناباور بهم خیره شد و لب زد: آوا!

پوزخندی زدم و گفتم: ببین حتی نمی خوای تلاش کنی و بگی نه.

کم_کم لبخندی روی لب هاش نشست و بعد به خنده ای بدل شد، وسط خنده هاش گفت: واقعا فکر کردی من کارنم؟ می خوای باور کن می خوای نکن اما هنوز هیچی نمی دونی کوچولو. منم مسلما نمی گم بهت، خودت آروم_آروم متوجه می شی!

چپ چپ نگاهش کردم که گفت: بهتره زودتر لباس مورد نظرت رو انتخاب کنی که باید بریم.

زبونی براش در آوردم و به تمام لباس ها سر سری نگاه کردم و سریع گفتم: نچ! هیچ کدوم رو نمی خوام.

یه تای ابروی فروشنده بالا پرید و متعجب گفت: خانوم من توی این پاساژ بهترین و بیشترین تنوع لباس ها رو دارم.

شونه ای بالا انداختم و سرتقانه به ونداد کلافه خیره شدم که گفت: اگه خودت انتخاب نکنی به خواسته خودم یکی رو سفارش می دم.

باز هم شونه ای بالا انداختم و به سمت در خروجی حرکت کردم. صدای ونداد بلند شد که چیزی به فروشنده گفت و همراه من از مغازه خارج شد و همون طور که دوباره دستم رو توی دستش گرفته بود به سمت ماشین راه افتاد.

متعجب گفتم: پس لباس چی؟

لبخند ژکوندی زد و گفت: سپردم به فروشنده هر کدوم رو که می‌خواد بفرسته.

اخمی کردم و غریدم: ولی من باید بپوشم نه فروشنده.

مثل خودم شونه ای بالا انداخت و گفت: بنده معطل شما نیستم خانوم!

romangram.com | @romangram_com