#ساده_نیست_پارت_90


من که از اول برای جلوگیری از وقوع احتمالات چشم هام رو بسته بودم، آروم باز کردم که بلند تر داد زد: گفتم بیرون!

دهن کجی کردم و بدون نگاه رفتم بیرون و تکیه داده به اتاق منتظر آقا موندم. بعد مدتی توی چهارچوب در قرار گرفت و عصبی گفت: مگه طویله است؟

سری به معنای آره تکون دادم که بازو هام توی دستش قفل شد و نگاهم به سمت چشم هاش راه پیدا کرد.

-مگه برای مهمونی نباید لباس من با اون دخترها یکی باشه؟

سری به معنای آره تکون داد و گفت: درسته، تو رو می برم تا لباس مناسب انتخاب کنی و از همون مدل برای اونها سفارش می دیم.

ابروهام از تعجب بالا پریدن که خنده ای کرد.

-باز چیه؟

-سایزشون و از کجا می دونی؟

بلند خندید و گفت:

-می‌بینی که همه شون از بیخ لاغرن، مهم نیست که.

چندش وارانه ازش فاصله گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم که صداش توی راهرو طنین انداز شد:

-نیم ساعت دیگه پایین منتظرم!

وارد اتاق شدم برو بابایی نثارش کردم؛ یک هفته کامل توی خونه موندم و حالا دلم لک زده واسه ی هوای آلوده ی تهران اما من لجباز، زشت نیست باهاش برم خرید؟

چرا بسی زشته، اما من می خوام برم خرید دل و روده ام واشه معلوم نیست که پلیس ها کی می خوان بیان! من باید کنار بیام با اینجوری زندگی کردن. پس حاظر می شویم اما لفتش می‌دم.

به سمت کمد اتاق راه افتادم و از بین اون همه لباس دنبال مانتویی چیزی گشتم، نیست هیچی که.

ای بابا مثل اینکه مانتوی نشسته خودمون رو باید بپوشیم. از گوشه ی کمد مانتوی مچاله شده ی خاکی رنگم رو گرفتم جلوی صورتم، ایی تو چرا انگار از جنگ برگشتی؟ با قیافه درهم از اتاق خارج شدم و به دنبال سمیه خانوم همون طور که از پله ها پایین می اومدم صدام رو توی سرم انداختم: سمیه خانوم، اتو دارین؟

یهو از توی آشپزخونه بیرون پرید و گفت: دخترم اتو می خوای چیکار؟

مانتوی چروک شده م رو جلوش گرفتم که خنده ی آرومی سر داد و از دستم گرفت و گفت: چه بلایی سرش اومده؟

شونه ای بالا انداختم که ادامه داد:

romangram.com | @romangram_com