#ساده_نیست_پارت_89
لبخند ژکوندی زد و ادامه داد:
-چون نمیخوای، همش فکر می کنی که سرنوشتت این طوری رقم خورده، هیچ وقت واسه ی هیچ کاری دیر نیست آوا، تلاش کنی هیچی دیر نیست.
با چشم های گرد نگاهش کردم، جلل خالق، خلافکار ندیده بودم راهنماییت کنه برای فرار. با سنگینی نگاهم سرش رو پایین آورد و گفت:
-اون جوری نگاهم نکن، گفتم که من اونجوری که فکر می کنی نیستم. بازیچه دست پدرمم! البته لازم نیست برات توضیح بدم اما به طرز فجیعی با دیدن چشم هات نمی تونم چیزی نگم.
فقط بدون اون لایه ای که تو داری می بینی با لایه ی حقایق صد و هشتاد که چه عرض کنم، سی صد و شست درجه فرق داره، دیر نیست زمان کنار رفتن پرده و نمایان شدن حقایق.
دیگه برای بستن دهن نیمه بازم هیچ تلاشی نکردم، این پسره چی می گه؟ چرا همه چی داره گنگ می شه؟ چرا من حس خطر می کنم؟
با سرعت از آغوشش خارج شدم و به سمت خونه دویدم، دارم می ترسم کم_کم. از این خونه، از این پسر، از کارن، از آخر این ماجرا!
***
یک هفته بعد
با صدای در اتاق، نگاه خسته ام رو از سقف گرفتم و با کج کردن گردنم به سمت در گفتم:
-بله؟
در باز شد و سمیه خانوم، همون خانوم مهربون اینجا، وارد شد و گفت: خانوم جان، آقا برای فردا یه مهمونی ترتیب دادن، می گن خیلی هم مهمه و اصلا هم به بی خیالی های شما توجهی نمی کنن، گفتن حاظر شین تا برین لباس بخرین.
اخمی کردم و گفتم: ولی اگه قرار باشه من با اون گروه برقصم باید لباس هامون یک شکل باشه.
سری تکون داد و گفت: با خودشون صحبت کنین.
دوباره اخم کردم و گفتم: سمیه خانوم، هنوز هم که من رو جمع می بندی!
لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
-اشکالی نداره خانوم جان، من عادت کردم.
شونه ای بالا انداختم و از روی تخت بلند شدم و به سمت راهرو به راه افتادم و بعد هم راهم به سمت اتاق ونداد کج شد.
بدون در زدن در رو باز کردم و وارد شدم که صدای دادش بلند شد: دختره ی احمق برو بیرون.
romangram.com | @romangram_com