#ساده_نیست_پارت_9
لبخند دندون نمایی زد و گفت: عه! ترسیدین؟
چپ چپ نگاهش کردم که سری تکون داد و گفت: من آرمانم، خوشبختم...
یعنی یه جوری با چشم های گرد روی طرف زوم کرده بودم که حرفش و قطع کرد و متعجب گفت: خوشبخت نیستم؟
دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم و سریع سوار ماشین شدم. خدایا سر صبحی کی رو انداختی به جونمون؟ اسکول روانی! این از منم بدتره که.
غلط کردم گفتم ساعت هفت کله سحر مرغ پر نمی زنه. می زنه بابا! تازه به جای پر زدن قصد مخ زدن داره.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم بپره. مسیر رو به سمت همون خونه ی خودمون قربونش برم کج کردم. والا مورد پرسش و پاسخ های مامان قرار بگیرم بهتره تا این مرغ مخ زنه بیشعور!
(کارن)
با صدای آقای شهریاری نگاهم رو از خیابون گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم.
- جانم جناب سرهنگ؟
اخمی کرد و گفت: گفتم حداقل بهم بگو آقای شهریاری.
سری تکون دادم و با خنده گفتم: چشم.
- پس خونه ات هم درست شد آقا کارن! امشب رو پیشمون بمون بعد برو.
لبخندی زدم.
- خونه که خالیه، مزاحمتون نمی شم دیگه، حتما خانومتون خیلی تحمل کرده کلم رو نکنه.
خنده ای کرد و گفت: خانوم من این قدر هم بد نیست اما خب زنه دیگه! حالا این مهم نیست؛ فردا با سرباز برو چیزهایی که لازم داری رو بخر بعد هم بیا وسایلت رو بده. خدا رحم کرد دخترم توی این مدت کاری نکرد.
لبخندی روی لبم نشست، بی اختیار گفتم: شیطونه؟
صادقانه گفت: خیلی فضوله. البته جلوش نباید بگی فضوله! روش حساسیت داره. باید بگیم بچمون خیلی کنجکاوه، جوری که توی همه ماموریت هایی که کنارم بوده به خاطر همین فضولی هاش موفق شدم.
یه تای ابروم بالا پرید.
- جدی؟ پس چرا نمی زارین توی این ماموریت فعالیتی داشته باشه؟
romangram.com | @romangram_com