#ساده_نیست_پارت_10
سریع چهره اش عبوس شد و اخم صورتش رو پوشوند.
- این فرق داره.
شونه ای بالا انداختم. دروغ چرا، کنجکاو یه بار درست و حسابی دیدن این دختر فضول شدم!
(آوا)
کلید رو آروم توی قفل چرخوندم و اولین قدم رو با سلام و صلوات برداشتم که یهو مامان پرید جلوم. جیغ بنفشی کشیدم که شیشه ها رو هم لرزوند. چشم غره ای بهم رفت و عصبی گفت: چرا جیغ می کشی؟
سرم رو مثل غاز تکون ریزی دادم (بعله دیگه ما عشوه هامون به غاز رفته) و حرصی گفتم: مامان جان! من اگه این سلاح ارزشمند خدازادیم رو نداشتم که الان زنده نبودم.
- منظورت خدا دادیه دیگه.
دندون هام رو بهم فشار دادم و چپکی نگاهش کردم.
- مگه من چی گفتم؟
با پوفی حرصی دستی به صورتش کشید و گفت: کجا رفته بودی این وقت صبح؟
حالا وقت بازپرسیه، فاتحه ات رو بخون آوا جونم ولی بدون من تا آخرین لحظه دوست دارم.
- چیزه... چیز بودم.
منتظر نگاهم کرد. دوباره حالت هایی که توی مواقع استرس می گرفتم خودش رو نشون داد. تکون دادن پشت سر هم دست هام تو هوا و چیز چیز گفتن. آخرش هم مامان طاقت نیاورد و گفت: رفته بودی دنبال بابات مگه نه؟
بعد تیز شد سمتم.
- دروغ مروغ نگو که از چیز میزهات می فهمم.
کنار گوشم رو خاروندم و مظلوم گفتم: آره.
نفس عمیقی کشید و تقریبا داد زد.
- فقط امروز، یه امروز رو تحمل کن، بعد این پسره می ره.
با چشم های گرد شده زل زدم به مامان.
romangram.com | @romangram_com