#ساده_نیست_پارت_8


از اتاق با کمترین صدای ممکن خارج شدم و به سمت ماشینم که کمی پایین تر از خونه پارک کرده بودم رفتم. بعد مدت کوتاهی منتظر موندن بابا و پسره از خونه خارج شدن، سرم رو پایین انداختم تا سوار ماشین بشن و من رو نبینن.

با صدای روشن شدن ماشینشون لبخندی زدم و از اون زیر بالا اومدم و بعد از روشن کردن ماشین، پشت سرشون با فاصله حرکت کردم. انقدر به بابا وابسته بودم که همراهش وارد ماموریت ها می شدم. اون هم بی کم و کاستی قبول می کرد. پلیس نبودم اما هیجانش رو دوست داشتم. می دونستم این حس همیشگی نیست، واسه ی همین وارد این کار نشدم.

ترجیح می دم همین جوری دورا دور توی این عرصه یه دستی داشته باشم! و اینم شده نتیجه اش که الان عین این خلافکار ها افتادم دنبالشون.

با وایستادن ماشین کنار خیابون با سرعت کنار زدم و کمی پایین رفتم تا دیده نشم. با دیدن پیاده شدن پسره از قسمت راننده نزدیک بود چشم هام از حدقه در بیاد.

این دیگه کیه؟ بابا ماشین رو به من نمی ده! به این داده؟ خدایی اشتب نمی کنم؟ قیافه مظلومانه ای به خودم گرفتم و حرصی گفتم: تحویل بگیر آوا خانوم، پسر خلافکاری که تازه وارد خونه تون شده؛ جای دختر یکی یه دونه ی پدر عزیز رو گرفته!

انقدر عصبی شده بودم که خودم جواب خودم رو می دادم.

- ای بابا آوا! چه دل خجسته ای داری خودم جان. این اگه خلافکار بود بابا این ریختی باهاش برخورد نمی کرد.

سری تکون دادم و گفتم: حق با توعه!

یکم بعد محکم زدم تو سرم. خاک توی اون کله پوکت آوا، به خودت می گی حق با توعه؟ بدبخت اسکول! اسمش بد در رفته.

با حالت گریه داری سعی کردم تمرکزم رو روی اون دو تا که کنار خیابون منتظر وایستاده بودن جمع کنم. خیر سرم لبخونیم اصلا خوب نیست که حالا حداقل بفهمم چی می گن!

با رد شدن ماشینی از کنار ماشینم و وایستادنش کنار ماشین بابا، با چشم های ریز شده به یارویی خیره شدم که از ماشین پیاده شد.

این دیگه کیه؟ وایی خدایا کمکم کن دارم خیلی زور می زنم از پیاده شدنم جلوگیری کنم. وایی نه دست هام داره می ره سمت دستگیره. پاهام دارن برای بیرون رفتن بی قراری می کنن.

در مرز دیوونگی سرم رو کاملا بردم پایین و جیغ کوتاهی کشیدم. فضولی بیماری بس مزخرفیه، انشاا... باید برم درمانش کنم. تا دقایقی دیگه اگه پیاده نشم کارم به تیمارستان می کشه!

انقدر اون پایین صورتم رو چنگ زدم تا آخرش صدای ماشین بلند شد. با سرعت از اون زیر اومدم بالا و سریع راه افتادم دنبالشون.

این ها که داشتن بر میگشتن سمت خونه! وایی نه بدبخت شدم اگه بابا بیاد خونه بفهمه من نیستم کلم رو می کنه. وایی، چرا فکر نکردم مامان قبل بابا پدرم و در میاره.

با لب و لوچه آویزون آخرین نگاه کنجکاوم رو به ماشین بابا انداختم و از اتوبان خارج شدم. نگاهی به ساعتم کردم، شش و نیم رو نشون می داد. خب مسلما الان مامان خواب هفت پادشاه رو می بینه! از اونجایی که از مسیر خونه خارج شدم نمی تونم برگردم خونه. خونه ی اون سه تا کله پوک هم برم با اولدنگی می اندازنم بیرون.

خدایا الان چه غلطی کنم؟ آخه من چرا یه نمه فکر نمی کنم به عاقبت کارهام؟ دختره ی اسکول فاتحه ات رو بخون.

با دیدن پارکی کنار خیابون با ذوق نگاهم رو به جای پارکی که خالی بود انداختم و جاش رو سریعا پر کردم. با صدای قار قور شکمم با خجالت نگاهم رو به دور و ورم انداختم، اوف آوای خنگول ساعت هفت کله سحر کی بیرونه که صدای قار و قور شکمت رو بشنوه؟

با شنیدن صدای پسری ده متر پریدم هوا و برگشتم عقب.

romangram.com | @romangram_com