#ساده_نیست_پارت_7
هر سه تاشون اوهومی از دهنشون خارج شد که هر چهار تامون رو به خنده انداخت.
-مثل این آمازونی هایی که نمی تونن بحرفن.
ستایش: آوا، من و رها می ریم پیش مامانت تو و بهار برین بالا!
بهار و رها هر دو همزمان اعتراض کردن
بهار: می دونی که از هیجان خوشم نمیاد.
رها: می دونی که عشق هیجانم بعد من و با خودت کجا می کشی؟
من و ستایش با خنده به دوقولو هایی خیره شدیم که مثل شب و روز بودن.
-پس من و رها می ریم بالا، شما هم برین پیش مامانم.
همه امون بلند شدیم و رفتیم بیرون اون دوتا به سمت آشپزخونه روونه شدن و ما هم به سمت پله ها.
به بالا که رسیدیم دو تا اتاق داشتیم که معلوم هم نبود توی کدومشونه. رها رو فرستادم سمت راست خودم هم رفتم اون یکی. در رو آروم باز کردم و وارد شدم. نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و در آخر روی ساک گوشه ی اتاق متوقفش کردم. به سمتش رفتم و چپه اش کردم که هرچی توش بود ریخت بیرون.
صدای آروم رها کنار گوشم بلند شد: چیکار می کنی آوا؟ چرا همه رو ریختی بیرون؟ چه جوری به ترتیب می خوای بزاریشون؟
سرم و خاروندم و لبم رو گاز گرفتم
-حواسم نبود، حالا یه کاریش می کنم.
لباس ها رو یکی یکی گشتم. دستم رو توی جیب های لباس فرو کردم اما هیچی به هیچی!
با لب و لوچه اویزون همه رو جمع کردیم و سعی کردیم به ترتیب بزاریم سرجاش. بعد هم با اظطراب به سمت آشپزخونه روونه شدیم. مثلا ما حرف خصوصی داشتیم و الان تموم شده و اومدیم. (آره جون عمم)
با صدای باز شدن در، چشمم رو از رمانی که می خوندم گرفتم و به سمت در اتاقم پریدم، آروم لای در رو باز کردم و به بابا و پسره خیره شدم. بابا سرش رو برده بود کنار گوش پسره و چیزی رو زمزمه می کرد.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سریع در رو بستم. این ماجرا شدید مشکوک می زنه. بابای من با خلافکار هایی که می گیره همچین رفتاری نداره!خدایا من رو از شر این فضولی خلاص کن!
***
با صدای آلارم گوشیم ده متر از جام پریدم و به ساعت نگاهی کردم. ساعت پنج و نیم بود. ابرویی بالا انداختم و با سرعت به سمت کمد لباس هام پرواز کردم. بابا نیم ساعت دیگه از خونه خارج می شه!
romangram.com | @romangram_com