#ساده_نیست_پارت_6


با دیدن مامان پشت سرم عین بچه آدم سرجاشون وایستادن و انگار که کار بدی کرده باشن دست هاشون و بردن پشت سرشون و با سرهای پایین آروم سلام دادن، مامان لبخندی زد و با مهربونی جوابشون رو داد.

دست هر سه تاشون رو کشیدم و بردم داخل اتاق که هرسه تاشون پریدن بهم

رها: می میری پشت تلفن بگی چی شده که ما اینجوری نیایم؟

پشت چشمی براش نازک کردم که ستایش زد توی سرم، با حرص برگشتم سمتش

-هوی دوتا! چرا می زنی؟

چشم غره ای بهم رفت و گفت: اول اینکه حداقل بگی سه تا بیشتر به اسمم میاد تا دوتا، دوم اینکه مگه مرض داری ما رو حرص میدی؟!

سری به معنای آره تکون دادم و روی زمین ولو شدم. شلوار های تک به تکشون رو هم پایین کشیدم که با جیغ و داد و بی داد و فحش هاشون همراه شد. که البته نظر لطفشونه.

بهار: کوفتت بشه با این عادت مزخرفت، مثلا می میری به جای شلوار دست هامون و واسه نشستن بگیری!؟

سرتقانه نچ نچی کردم که دوباره زیر رگبار حرف های محبت آمیزشون گیر کردم. آخرش هم ساکت کنارم نشستن، منم شروع به تعریف کردم.

بعد تموم شدن حرف هام بهار گفت: حالا می خوای چیکار کنی؟

ابرویی بالا انداختم

-به نظرتون شما ها اینجا برگ چغندرین؟ یا من بیکار بودم که بگم بیاین تا براتون تعریف کنم؟

ستایش چپ چپ نگاهم کرد و گفت: می میری به جای اینکه تیکه بندازی دو کلمه عین آدم بگی چه مرگته؟

پوفی کشیدم و گفتم: می خوام برم توی اتاقش که به لطف مامان نمی شه!

رها متفکر گفت: که چی بشه؟ اتاق که مال خودتونه، اون هم قرار نیست همیشه بمونه که توی اتاق چیزی بزاره.

سریع گفتم: آخه یه ساک همراهش بود.

ستایش: و از کجا معلوم که الان هم توی اتاقه؟

چپ چپ نگاهش کردم

-دختر دارم می گم وقتی رفت بیرون نگاهش می کردم. چیزی همراهش نبود.

romangram.com | @romangram_com