#ساده_نیست_پارت_5
با جرقه ای که توی ذهنم خورد سرم رو بالا آوردم و سریع گفتم: آها، دارم می رم یکی از وسایلم و که قبلا بالا جا گذاشته بودم بیارم.
مامان مشکوک تر از قبل گفت: تو از اتاق های بالا متنفری، تا حالا پات و بالا نذاشتی. مطمئنی؟
چشم هام رو از سوتی فجیعم به هم فشار دادم. آخرش هم عصبی گفتم: ای بابا، مامان! بیست سوالیه؟ بچه ها کنجکاو شدن بردمشون بالا.
اخمی کرد و بهم توپید.
- پسره خلافکاره می فهمی؟ فکر کردی نمی دونم داری از فضولی می میری تا یه سر و گوشی آب بدی؟
با حرص تاکیید کردم.
- فضولی نه. کنجکاوی.
چشم غره ای بهم رفت و گفت: حق نداری بری بالا! حالا هم سریع برو توی اتاقت.
با لب و لوچه آویزون زیر نگاه سنگین مامان دور برگردون زدم رفتم توی اتاقم.
تیکه مویی که به صورتم راه پیدا کرده بود رو فوت کردم که دوباره به سر جاش برگشت. عصبی با دست پشت گوشم بردمش.
اینطوری نمی شه! بالا نرم جون به لب می شم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم و به رها زنگ زدم. بعد چند بوق صداش توی گوشی پیچید: بله خانوم مزاحم؟
سریع گفتم: وقت ندارم رها! این بار بحث مرگ و زندگیه. بند و بساطت رو جمع کن بیا خونمون.
صداش رنگ ترس گرفت: چیزی شده؟
بیخیال گفتم: نه بابا، باز بحث، بحث ماموریت های باباست؛ ولی این یکی خیلی فرق داره. سه سوته اومدی ها، منتظرتم.
بدون در نظر گرفتن جوابی از جانبش قطع کردم و رو به دیوار به فکر فرو رفتم. با صدای زنگ خونه از جام پریدم و بیرون از اتاق رفتم. مامان رو که داشت به سمت اف اف می رفت کنار زدم و گفتم: رهاست مامان!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: باشه، حالا چرا همچین می کنی؟
بدون جواب به مامان نگاهم رو به تصویر اف اف دوختم. با دیدن رها و بهاروستایش، دم در با تعجب نگاهشون کردم که اسکول بازی هاشون رو اینجا هم ول نمی کنن. خوبه به یه نفرشون گفتم بیاد، اگه به همه اشون می گفتم که الان بچه های دانشگاه رو هم می اوردن!
با صدای دوباره ی زنگ، سری به معنای تاسف تکون دادم و در و باز کردم تا بیان. با صدای داد و بی دادشون که توی راه پله ها می پیچید؛ در خونه رو هم باز کردم. اون ها هم همون جور که تو سر و کله هم می زدن بهم سلام دادن و وارد شدن.
romangram.com | @romangram_com