#ساده_نیست_پارت_4


دختر داخل آینه بی نهایت زیبا بود. طرفدار های زیادی هم داشت، قیافه اش هم مورد پسند عامه بود. کم کسی پیدا می شد ازش تعریف نکنه.

چشم های عسلی و بینی عروسکی و لب های قلوه ای همیشه صورتی، موهای بلند قهوه ای همراه با هایلایت های طلایی که به لطف مامان جدیدا به این شکل و شمایل درستش کرده و کلی هم برای رنگ موهاش دلش قنج رفته و الکی ذوق کرده. ابروها و چشم های وحشی اش همیشه زبان زد دوست هاش بود.

دختر داخل اینه مهربونه، اما کسی باهاش در بی افته به قول معروف ور می افته. در عین مهربون بودن اعصاب معصاب نداره و توی فامیل هم به مغرور بودن معروف شده. هیکلش هم که به لطف انواع رقص ها و ورزش ها رو فرمه.

نگاهم رو از خودم گرفتم و روی تخت نشستم. همیشه همینم؛ به کوچکترین اجزای صورتم خیره می شم و سه ساعت واسه خودم توصیفش می کنم!

به دیوار تکیه دادم وباز توی افکارم غرق شدم: چرا بابا این پسره رو آورد خونه؟ چرا نباید کنجکاو شم؟ چرا ما نمی تونیم ببینیمش؟ چرا؟

خسته از چراهای ذهنم و بی جواب موندنشون روی تخت دراز کشیدم.

«کارن»

وقتی نگاهم به چشم های عسلیش گره خورد از نگاهش سه چیز و خوندم. اولیش کنجکاوی، سردرگمی و در آخر شیطنت

اولش معلوم بود اومدم جایی که در آرامش باشم و کارم رو راحت انجام بدم اما بعدش مشخص شد بدتر گیر یه دختری افتادم که پدرش هم می گه از گروهی که توش کار می کنم هم شکاک تره و این یعنی کارم از قبل سخت تر شده.

به آرومی روی تخت اتاق نشستم و به اتفاقات این چند وقته فکر کردم. با کلی سختی و چاخان و مدرک های قلابی که به لطف سرهنگ درست شده بودند و مبلغ هنگفتی که برای شرکت پرداخت کردم، خلاصه کمی مورد اطمینان گشتم اما کامل نه!

وقتی من رو توی مراسم فرستادن تا به عنوان اولین کار گروهیشون فعالیتی داشته باشم موقعیتی برای جاسوسی بنده هم پیش اومد اما مشکل این بود که پلیس های مشهد با این باند هنوز روبه رو و توجیه نشده بودند و این شد که به خونه اومدن و همگی رو دستگیر کردن جز اصله کاری ها که فرار کردن، منم که پلیس بودم و برام مشکلی پیش نمی اومد تلاشی برای فرار نکردم!

از محل که دور شدیم و احساس امنیت که کردم کارت شناساییم رو نشونشون دادم و اونها هم متوجه ماموریت مهم بنده شدن. و در آخر آقای رضا شهریاری که سرهنگ منطقه اشون هستن به بنده اجازه دادن توی خونشون تشریف فرما بشم و با کمک هم خونه ای پیدا کنیم و از این به بعد با هم در ارتباط کارها باشیم.

از اونجایی که یه مامور اطلاعاتی حتی برای خانواده پلیس هم باید یه مامور مخفی باقی بمونه! من به عنوان یه دزد وارد خونه اشون شدم که اینجور که نشون می ده همچین هم اصل کاریشون (دختر جناب سرهنگ و عرض می کنم) باور نکرده.

«آوا»

با بیرون رفتن بابا و پسره از خونه سریع از اتاق بیرون پریدم. پام رو روی اولین پله که گذاشتم صدای مشکوک مامان بلند شد.

- آوا؟ کجا می ری؟

با لبخندی که نشون از ضایع شدن می داد به عقب برگشتم و با تته پته گفتم: چیز، دارم می رم چیز دیگه.

دست هام رو توی هوا تکون می دادم و چرت و پرت می گفتم که مامان پرید وسطش.

- چی می گی دختر؟ چرا چرت و پرت می گی؟ چیز چیه؟

romangram.com | @romangram_com