#ساده_نیست_پارت_85


لباسش از نظر مدل مثل بقیه بود، تنها تفاوتش این بود که پیش بند سیاه بود و لباس زیرش سفید و این حکم سرپرست بودنش رو می رسوند. چند قدم مونده بهم ایستاد و گفت: برای چی اومدی داخل؟

ابرویی بالا انداختم.

-گرسنمه!

بدون ذره ای مهربونی گفت: حق ورود رو نداری، بیرون باید می موندی و این که این عمارت قانون داره هر وقتی غذا در دسترس نیست پس شما نمی تونی...

صدای ونداد حرفش رو با جدیت قطع کرد و اون موقع بود که زن با همون اخم روی زانو هاش خم شد و مثلا بهش احترام گذاشت، خب خاک توی سرت، این بشر احترام داره؟ تو مثلا با اون همه جدیت و اون سنی که ازت گذشته باید به این مجسمه ابول هول ادای احترام کنی؟ جدی خاک پس کلت.

-خانوم، حتی اگه غذا هم ندارین برای آوا یه چیزی درست کنین. هرچند که آوا هم بار آخرشه، فقط چون از قوانین خبر نداشت این سری چشم پوشی می کنم.

زکی، برو گمشو با هیکلت. واسه من قپی میاد اسکول!

با اینکه می دونستم کنارم وایستاده و داره بهم نگاه می کنی، نیم نگاهی هم حواله اش نکردم که دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو به سمت خودش برگردوند و با اخم گفت:درست می گم؟

چشم غره ای حوالش کردم و چیزی نگفتم ذره ای فشار به چونم وارد کرد و گفت:

-آوا یا الان می‌گی چشم و یه چیزی درخواست می کنی تا درست کنن یا هم طبق قوانین می‌ری توی اتاق و تا ناهار صبر می کنی.

لبام رو غنچه کردم و با حرص گفتم:

-چشم که نمی گم هیچ، ترجیح می دم بمیرم تا واسه ی تو احترام بذارم و به حرف های مفتت عمل کنم.

با یه چرخ چونه ام رو از دستش بیرون کشیدم و با قدم های بلند اتاق رو ترک کردم و رفتم بیرون.

پسره ی چغندر، صبحونه نخوردم و رفتم خیر سرم واسه این بیشعور رقص به اون دختر های نچسب یاد دادم و حالا که گرسنمه و فشارم هم داره می افته واسه من ادا اطوار میاد.

از آشپزخونه خارج شدم و نگاهم زوم در حیاط شد، به سمتش قدمی برداشتم اما سرم به خاطر ضعفی که داشتم گیج رفت و مجبوری دستم رو به دیوار تکیه دادم و چشم هایی که همه جا رو سیاه می دید، بستم.

بمیری الهی از شرت راحت شم من، ایشالله قحطی بشه تو بمیری. چشم هام رو بعد بهتر شدن حالم آروم باز کردم و از اون خونه و هوای خفقان آورش خارج شدم.

نگاهم رو به حیاطی دوختم که با چند پله از ورودی خونه جدا می شد، درخت های برهنه از برگ و سر به فلک کشیده دور حیاط وجود داشت و مقداری هم دو طرف راهی که از سنگریزه پوشیده شده بود و ماشین مدل بالایی هم روش پارک بود.

استخری بزرگ، عاری از یک قطره آب سمت چپ حیاط و توش پر از برگ های خشک شده بود. آهی کشیدم و به سمت استخر قدم برداشتم، دلم لک زد واسه ی کنارش نشستن و پاهام رو دراز کردن داخلش.

کاش تابستون بود و آب داشت تا حداقل یکم بیشتر خوش می‌گذشت. از پله ها پایین رفتم و به کناره استخر رسیدم، روی زمین سرد نشستم و پاهام رو داخلش دراز کردم.

romangram.com | @romangram_com