#ساده_نیست_پارت_84
آروم_آروم پایین رفتم و نگاهم رو به خدمت کارهایی که با لباس های شبیه به هم از این ور به اون ور می رفتن دادم.
لباس سر همی مشکی که روش پیشبند سفید رنگی به همراه دو جیب گنده بک وجود داشت و دور اون جیب ها رو نوار سیاهی پوشونده بود، بابا باریک_باریک! به این همه تجهیزات ولی چرا این ها انقدر با سرعت میرن؟ چرا نگاه به همدیگه نمیکنن؟ انگار مجسمه ان!
دوباره به راه افتادم و آخرین پله ای که مونده بود رو با پرشی به پایان رسوندم و اون موقع بود که نگاه متعجب بعضی ها روم نشست ولی بعد دو ثانیه بی خیال به کارشون پرداختن، نه این ها حکم آدم آهنی رو دارن،!
از بین اون همه جمعیت سعی کردم به این عمارت سرک بکشم تا حداقل یه راهی برای سرگرمی بیابم.
رو به روی پله ها، آشپزخونه ی بزرگی وجود داشت، با کنجکاوی از کناره ستون سرم رو کج کردم و به داخلش نگاه انداختم.
میز ناهارخوری نمی دونم چند نفره ای از این سر تا اون سر آشپزخونه ای که حالت راهرویی بود، وجود داشت. مگه چند نفر اینجا غذا می خورن؟ آخ گفتم غذا، من چقدر گرسنه ام؛ اما می شه بپرسم گاز و بقیه چیز های این آشپزخونه ی عریض کجاست؟ با دیدن دری گوشه ی اون اتاقک دراز لبخندی روی لبم نشست و به سمتش قدم برداشتم.
دستم که روی دستگیره نشست صدایی کنار گوشم پیچید: کجا خوشگله؟
با سرعت به عقب برگشتم و نگاهم به نگاه ونداد گره خورد، ناخودآگاه اخمی کردم و زیر لب گفتم: تو کار و زندگی نداری همش دنبال منی؟
ابرویی بالا انداخت.
-باید بهت بگم؟ بعدش هم یه موش چموش گیرم اومده، باید چهار چشمی بپامش!
اخم های من بیشتر درهم فرو رفت و لب های اون بیشتر برای پوزخند زدن کش اومد.
دوباره برگشتم سمت در و خواستم برم داخل که دستش، دستم رو که روی دستگیره قرار داشت لمس کرد.
برق گرفته دستم رو از روی اون یه تیکه میله ی فلزی بیرون کشیدم که تک خنده ای کرد.
-بابا من جن نیستم که.
بی حرف، مثل مجسمه وایستادم تا خیر سرش دستش رو برداره اما بر که نداشت هیچ بیشتر خودش رو بهم چسبوند، با آرنجم توی شکمش کوبیدم که آخش به هوا رفت و قدمی به عقب برداشت.
نگاهی بهش کردم که عصبی بهم خیره بود. شونه ای بالا انداختم و گفتم: بهم نچسب تفلون جون، باشه؟ حالا هم می خوام برم داخل، گرسنمه.
آخرش در رو باز کردم و وارد جایی شدم که کلا هوش و حواس نذاشت واسم، مثل این فیلم خارجیا که وارد یه آشپزخونه بزرگ می شد، بود.
اتاقی بزرگ پر از اپن که هر کدوم برای کاری بود، یکی روش پر اجاق گاز، یکی سینک ظرف شویی، یکی پر از وسایل که کلی هم خدمتکار دورش قرار داشتن و حالا به خاطر ورود ناگهانی من همه زوم بودن روم.
آب دهنم رو به خاطر حجم اون همه نگاه به سختی قورت دادم و به خانومی که با لباسی متفاوت از بقیه و با اخم به سمتم می اومد خیره شدم. یا خود خدا، اخمش و.
romangram.com | @romangram_com