#ساده_نیست_پارت_79


***

با صدای تقه هایی که به در اتاق می خورد از روی تخت بلند شدم که در باز شد و خانوم تقریبا میانسالی وارد شده داخل اتاق گفت: خانوم، کار آموزه...

با دیدن من محکم به صورتش زد و گفت: خاک به سرم، چرا آماده نیستین؟

لبخند زده به صورت مادرانه اش به سمتش رفتم و دستم رو گذاشتم روی صورتش.

-چرا می‌زنین خودتون رو؟

لب گزیده گفت: خانوم جان آقا بفهمه لباس های توی کمد رو نپوشیدین اولین نفر من رو می‌کشه!

ابرویی بالا انداخته گفتم: فکر کنین دارین با دخترتون حرف می زنین، البته اگه قابل بدونین.

خوب نیست با منی که ازتون کوچک ترم انقدر با احترام حرف بزنین اونی که باید همچین طرز حرف زدنی داشته باشه منم!

لبخند روی لب هاش نشسته گفت: نگین خانوم...

اخمی روی صورتم نشسته گفتم: پس قابل نمی دونین!

سریع سری به چپ و راست تکون داد و گفت: نه دخترم، من بچه ای ندارم، از خدامه یکی بخواد من مثل مادر باهاش برخورد کنم.

لبخندی روی صورتم نشسته گفتم:

-خب! پس لطفا اینجوری باهام حرف نزنین.

لبخندی روی لب هاش نشست و دور لب هاش خط چروک افتاد، فکرم رفت پی اینکه چه قدر مردم سختی می کشن برای پول در آوردن و چه قدر بچه هایی که ادعای با کلاسی و فرهنگ می‌شدشون باهاشون بد رفتار می کنن.

دستش رو توی دست هام فشرده توی قیافه اش دقیق شدم.

صورت سفید و چشم های سبز رنگش نشون از جوونی و دلبری هاش، چروک های دور چشم و لبش نشون از مهربون بودن و چروک های پیشونیش نشون از مقدار تعجب زیادش توی زندگی می داد. معلومه زن خوبیه که اسیر دست این بشر کثیف افتاده.

لبخند به روش پاشیده گفتم: شما نگران نباش خودم باهاش حرف می زنم.

-اما خا...

اخم توی صورتم و لبخند روی لب های اون نشسته باعث شد گره ابروهام باز شه و با دست در اتاق رو بیشتر باز کرده همراهش از اتاق خارج شدم.

romangram.com | @romangram_com