#ساده_نیست_پارت_77
هیی، کی بشه من با آرامش برگردم خونه و توی همون روز های مسخره ام سپری کنم، حس می کنم بعد این ماموریت بابا که هنوز هم نفهمیدم چیه زندگی من به آرامش قبلش بر نمی گرده!
سر روی بالشت گذاشته به خواب رفتم و نفهمیدم که من وسط این ماموریت قرار دارم و خودم از همه چی بی خبرم!
***
با صدای تقه هایی که به در می خورد سرم رو فرو کردم توی بالشت و سعی کردم به خوابم ادامه بدم که صدای مزاحم زنی این امکان رو ازم سلب کرد.
-خانوم؟ آوا خانوم بیدار شین، الاناست که کارآموز ها برسن.
اخمی کرده و با صدای خواب آلودم غریدم: الهی تصادف کنن هیچ وقت نرسن.
یه مدت بی صدا گذشت و من خوشحال از اینکه دست از سرم برداشته دوباره خوابیدم، با تقه ای که به در خورد عصبی از جام پریدم بالشت رو پرت کردم، درست همون لحظه در باز شد و بالشت توی ملاج یه بدبخت فرود اومد.
من جای اون با چشم های گرد شده آخی گفتم که بالشت از صورتش جدا شد. کارن رو مشاهده کردم و با تعجب گفتم: عه تو اینجا چیکار می کنی؟
چشم غره ای بهم رفت و بالشت رو به سمتم پرت کرد نگاهش رو به اتاق دوخت و پوزخندی روی لبش جا خوش کرد و گفت:
-می بینم که خیلی خوش می گذره، اتاق بر طبق سلیقه ی بچگونه ی جنابعالیه، وندادی که از شیطنت هات می گفت و در آخر من بدبختی که خودم رو کشتم تا دو دقیقه باهات حرف بزنم تا ببینم سالمی یا نه.
توی صورتم خیره گفت: فکر نمی کردم انقدر بهت خوش بگذره، بابای بنده خدات هلاک شد اون ور و من بدبخت هلاک شدم بس که غرورم رو فدای شما کردم و از پدر گرام عذرخواهی کردم و از چشمش افتادم.
دیگه بهم اعتماد نداره، می گه اون قولی که دادی تا ازش مواظبت کنی کو؟ چی دارم بگم هان؟
با دادی که زد چشمم از حدقه در اومده خیره اش شدم که به سمتم قدم برداشته ادامه داد: بهت گفتم نمی ذارم اذیت بشی، نمیذارم ببرنت حتی اگه مجبور شم هویتم رو فاش کنم. گفتم یا نگفتم؟
از روی تخت بلند شده منتظر تحقیرهاش نمونده منم داد زده گفتم: رو کن ببینم دیگه، دیوونمون کردی. بنال ببینم کی تو!
پوزخندی زد، گفت: می بینم پرت کرده! اشکال نداره خانوم حیف منی که قولم خورد پای بد قولیم. هیچ وقت توی عمرم زیر قولم نزده بودم و این سری به خاطر یه دختر که هیچی هم سرش نمی شه و فقط ادعا داره از این رو به اون رو قضاوت شدم.
دندون بهم ساییده گفتم: حرف دهنت رو بفهم!
ابرویی بالا انداخت.
-نه بابا! نکنم چیکار می کنی؟ نگو میزنی که خندم می گیره از چرت و پرت های خیالات دخترونه ات!
روی تخت نشستم و لب برچیده گفتم: حالا چی شده مگه؟
romangram.com | @romangram_com