#ساده_نیست_پارت_75
نگاهم به اولین چیزی که خورد پنجره ی بزرگ رو به باغ بود که بدون پرده نمای بیرون رو به نمایش می ذاشت، پارکت های سفید کف اتاق همراه نمای صورتی کمرنگ دیوار ها، من رو از حس اینکه الان خریده شدم در آورد.
خرس های کوچیک و بزرگ گوشه ی اتاق باعث شد کلا از غم نداشته ام ده ها متر فاصله بگیرم و با جیغ کوتاهی به سمتشون خیز بردارم. وایی چقدره شما گوگولین، چقدر این ونداده بهتر از فرهاده ها، ناز شی پسر که برام عروسک گرفتی. اگه لواشکم بگیری که دیگه کلا من غش می کنم. وایی آوا خیلی بوقی آخه با عروسک و لواشک داری ذوق می کنی؟ از سنت خجالت بکش دختر. برو بابای ذوق زده ای نثار خودم کرده از جا پریدم و به سمت کمد سفید اون ور اتاق شیرجه رفتم. وایی چه لباس های مامانی ای داره، دقیقا چیزهایی که همیشه می خواستم بخرم و پدر گرام با احترام تمام دستم رو می کشید و از مغازه منه لب برچیده رو خارج می کرد.
نچ_نچ بابا نیستی ببینی لباس هایی که آرزوی پوشیدنشون رو دارم الان جلومن. البته یه چند تا از این مدل ها به افتخار خرید های دوستانه توی کمدم داره خاک می خوره.
با ذوق همه رو از کمد بیرون ریختم و هر کدوم رو جلوی صورتم گرفته قربون صدقه اشون می رفتم. یکیشون که ناف نمای کج مدلی بود. از زیر سینه کج بریده می شد تا اون ور و تا پایین شکم با آویزهای رنگارنگ نخی امتداد پیدا می کرد. خب در خوشگلی این لباس ها که شکی نیست، اما این ها که هیچکدومشون پوشیده نیست، من چجوری توی این خونه بگردم؟ اخمی کردم و دوباره همه رو توی کمد آویزون کرده به بقیه ی اجزای اتاق خیره شدم.
تخت کنار پنجره قرار داشته به همراه پتوی صورتی سفید ست با دیوار ها دل و روده ام رو پیچوند و شوق بپر_بپر روش رو توی دلم انداخت.
عکس قاب شده ی دختر صورتی پوش که چهره اش هم مشخص نبود و فقط توی یکی از حرکات باله چاپ شده بود روی دیوار اتاق خودنمایی می کرد. کتابخونه ی پر رمان به دیوار نصب، نشون می داد این ها دل خوش کردن به اینکه من قراره حالا حالا ها اینجا بمونم. خب توی خیالاتون بمونین، کارن جونم میاد دنبالم.
با چشم های گرد شده به خودم داخل آینه ی روی میز توالت روبه روی تخت خیره شدم. کارن جونت؟ از کی تا حالا؟ خجالت بکش دختر خیر سرت سر جنگ داشتی باهاش. لب برچیده روی صندلیش نشسته و به خود درون آینه خیره گفتم: خب کمکم می کنه!
کمکت کنه، تو که کلا باهاش کل_کل راه انداخته بودی، چه مرگته حالا؟ سر به هوا انگار که از خودم خجالت بکشم فکرم پر زد سمت رمان هام. خب آدم وقتی عاشق شه دست و دلش می لرزه، دلش تنگ عشقش می شه، وقتی ببینتش دلش براش می لرزه. می شه بپرسم کدوم این علائم رو داری؟ اسکولی دیگه، عاشق نشدی خیالت تخت.
دوباره خیره به دختر داخل آینه، معترف گفتم: ولی دلم برای حمایت هاش تنگ شده!
سری تکون دادم و عصبی از روی صندلی بلند شدم. برو بابا، توهم برت داشته دختر، خوبه هر سری هم می گه تو دست من امانتی حمایت هاش نقل و نبات نیست که، همش به خاطر باباته!
کلافه با ذهنی آشفته که همش هم از صدقه سری این پسره الدنگه خودم رو پرت کردم روی تخت و گوشی به دست به وای فای بی رمز عمارت وصل و مشغول آهنگ گوش دادن شدم. خداییش خیلی شل و وارفته ان اگه الان پلیس بودم با یه حرکت می گرفتمشون، بس که خرن. کدوم خلافکاری به گروگانش اینترنت می ده؟ من که اینجا رو از وقت های آزادیم بیشتر می دوستم.
با لبخند مرموزی سریع اینستا نصب کرده با ایمیل پریدم توش و با ذوق به کلیپ های نگاه نکرده ام خیره شدم. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که در با ضرب به دیوار کوبیده شد و من بدبخت گوشی رو پرت کردم توی هوا، سیخ شدم روی تخت و به قیافه ی عصبیه ونداد خیره گفتم: چه مرگته؟ زهره ام ترکید!
چشم غره ای بهم رفت و اومد سمت تخت و دست دراز شده اش به سمت گوشیم راه افتاد که با کوبیدن دستم پشت دستش نصفه راه موند و نگاهش توی نگاهم قفل شده گفت: تو چه مرگته؟
نچ نچی کردم و گوشی رو کش رفته گفتم: خصوصیه بچه جان!
دهن کجی کرد و صاف وایستاد و گفت: عه، نه بابا! خصوصیت بخوره فرق سرت کل گوشیت روی سیستم منه.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم که پوزخند روی لبش نقاشی شد.
-فکر کردی همین جوری ولت می کنم به امان خدا؟ گوشیت رو هک کردیم و هر غلطی توسط نت اینجا بکنی توی سیستم من نشون میده!
با قیافه زار گفتم: یعنی من الان...
پرید وسط حرفم و کنایه دار گفت: بله، خبر دارم اینستا نصب کردی روی گوشیت. نت دادم که به کار هایی که قراره انجام بدی برسی نه اینکه ممنوعات اینجا رو واسه خودت غیر ممنوع کنی.
romangram.com | @romangram_com