#ساده_نیست_پارت_72


به معنای برو بابا دستی تکون دادم اونم با خنده برگشت و رفت داخل، حداقل خوبیش اینه که می خنده بهتر از فرهاد گور به گور شده است.

از جام بلند شدم برم داخل اما با کشیده شدن دستم از پشت، دهنم رو باز کردم که جیغ بنفشی بکشم ولی با قرارگرفتن دستی جلوی دهنم توی گلو خفه شد ومنی که توی بغل طرف پرت شدم. سرم رو بالا گرفتم و به قیافه ی خشمگین کارن خیره شدم، بدون نگاه به چشم هام کمرم رو فشرد و غرید: چرا؟

تکونی به خودم دادم و سعی کردم از آغوشش خودم رو خارج کنم.

-چی چرا؟ جو گرفتت؟ چیزی خوردی؟

عصبی نگاهم کرد و بیشتر به خودش فشردم.

-می خوای بدونی من چیکاره ام؟ چی بهت می رسه؟ احمق من بهت نمی گم که توی خطر نیوفتی!

متعجب به قیافه جذاب این روز هاش که زیر نور ماه جلای دیگه ای پیدا کرده بود، خیره شدم.

-مگه...

با یه حرکت هلم داد که به عقب پرت شدم، با تکون دادن دست هام توی هوا خودم رو نگه داشتم و از برخورد با زمین جلوگیری. عصبی نگاهم رو به نگاهش دوختم و تقریبا داد زدم: دیوونه ی سادیسمی!

پوزخندی زد و آروم گفت: بزار دیوونه ی سادیسمی با یه شخصیت مبهم برات بمونم، نمی خوام جلوی پدرت شرمنده شم!

غمگین نگاهم رو از سبز آبی چشم هاش گرفتم و به زمین دوختم.

-انقدر خطرناکی؟

زیر چشمی دیدم کلافه شدن و فرو کردن دست لای موهاش رو، مگه چی کاره است که انقدر نگران فاش شدن هویتشه؟

***

با قیافه ی مغموم از کارن فاصله گرفتم و همراه اون چندتا مرد غول تشن حرکت کردم. به عقب برگشتم و نگاهم رو به نگاه مهربونش دوختم. با همه حرص دراری هات، پشتوانه ی خوبی بودی، کاشکی دوباره کمکم کنی!

انگار که حرفم رو فهمیده باشه سری تکون داد و با لبخند لب زد: نگران نباش!

لبم رو جمع کردم و برگشتم به رو به رو و خیره به سنگ ریزه های زیر پام زمزمه وار گفتم: خدا این جا رو بخیر بگذرونه!

از ماشین مدل بالایی که سوارش بودم پایین پریدم و سر بالا گرفته به عمارت رو به روم چشم دوختم. بابا دمت گرم اینجا دیگه کجاست؟ یه دور چشم هام رو مالوندم تا از اون درد بستنش کم بشه و بعد دنبال اون مرد ها راه افتادم و از حیاط که چه عرض کنم، حکم باغ داشته با درخت های سربه فلک کشیده ی بی برگ رو رد شدیم و وارد عمارت شدیم. با دیدن اون همه خدم و حشم داخل، دهنم یه متر باز موند و با صدایی کنار گوشم ده متر از جام پریدم.

-پشه نره توش!

romangram.com | @romangram_com