#ساده_نیست_پارت_71


خنده ی آرومی کرد و گفت: جمع کن ذهن منحرفت و دختر، مثل این رمان ها نمیام بگم بیا باهام ازدواج کن تا نجاتت بدم!

پوکر نگاهش کردم که بلند تر خندید و بینش گفت: من به تو کمک می کنم توهم به من!

ابروهام متعجب بالا پرید، ادامه داد.

-یه جورهایی شبیه رمان ها می شه، اما من با بابام صد و هشتاد درجه فرق دارم. می تونم بهش بگم از تو خوشم اومده و می خوام پیش من باشی، درجا قبول می کنه!

لبم ناخودآگاه به سمت پوزخند زدن کش اومد.

-خب این که شد همون!

نچ نچی کرد و کنارم جا گرفت.

-نه دیگه، نشد. من که تو رو از دست بابام در آوردم حالا می مونه کار تو.

سری به معنای چیه تکون دادم که ادامه داد: آمار کارن رو واسم در بیار!

لب خندی زدم و بعد همون لبخند با قهقهه بدل شد.

-جانم؟ من؟

دهنم رو بستم و حرصی گفتم: یه ماهه گیرشم، نمی گه! یعنی به هیچ وجه نم پس نمی ده.

دوباره به سمتم خم شد و گفت: تصمیم با خودته، یا من یا بابام!

با چشم های عصبی نگاهش کردم و توی دلم به هردوشون فحشی دادم. کارن زیاد مهم نیست، در هر صورت نم پس نمی‌ده و این پسره هم کاری نمی کنه، هرچند که بهش نمی خوره مال این حرف ها باشه، بالاخره بهتر از فرهاده. منم بعد یه مدت می رم پی کار و زندگیم.

با لبخند ژکوندی برگشتم طرفش و گفتم: قبول!

خنده ای سر داد و از جاش بلند شد.

-چه خوب، بقیه اش با من.

دستی برام تکون داد و آروم گفت:

-برو تو، هوا سرده!

romangram.com | @romangram_com